something has to change

شدیدا مودی شدم اینروزا.... بوم اضافی ندارم ....چن دفه ای به سرم زده اون نقاشی باغ ارم رو که شروع کردم تبدیل کنم به تراوشات درون! ولی فعلا دلم نیومده... 

خیلی بده که کلی آدم دور و ورت باشن ولی احساس کنی که تنهایی...

don't distract me

hate being dependent......

the only thing that satisfies me for now....

 

 

conclusion

1:no one cares about u, but u
2: I feel weird, very wierd......very.........
3: feelingz of emptiness? passion for notting..........and she is the "hyper"

who's right afte all??? "who cares" or who cares?...........

درس خوندن با اعمال شاقه!

فصل امتحانات شده و بنده یادم اومده که مدرسه ثبت نام کردم! و از اونجایی که خیلی در طول ترم درس خوندم اصلا احتیاجی به خر خونیه شب امتحان ندارم! ( افعال معکوس!) خلاصه که از دیروز شدوع شده به طور فشدره میام کتابخونه که مثلا درس بخونم.

آقا جان مگه بیماری کافیتریا رو تعطیل میکنی؟ دانشجوی بی زبون بعد از ۶ ساعت درس خوندن و تحمل گشنگی و وعده هایی که به شکمش میده آخه گشنگی چی بخوره!؟ آخه چقدر من باید از دست این ملت زجر بکشم!

من بیچاره دیروز تا ساعت ۱۱ شب بال بال زدم گشنگی!

ولی این تجربه شد که دفه ی دیگه اومد مدرسه آذوقه ی کافی همرام بیارم. این شد که امروز بعد از ناهار که میخواستم بیام مدرسه حسابی توی خونه خوردم. بعدشم یه قابلمه پر هم گداشتم تو کیفم بعلاوه ی دسر و تنقلات دیگر! تو را هم که میو مدم کافی با بیسکوییت خریدم که یکم گلوم تازه شه!!!! تا برم سر درس انشا الله!.....

 

اومدم تو کتابخونه.. خوشحال که دیگه امروز قشنگ میشینم درس میخونم و گشنه گی هم مزاحم نمیشه!

۵ دقیقه بعد بلند گو میگه: دانشجویان عزیز کتابخونه تا ۱۰ دقیقه ی دیگر میبندد!

یادم میاد امروز شنبش!

 

من چه کار کنم از دسته این ملت...............