به هر بدبختی بود یه یه ساعتی رو روی صندلی ها نشستم بعد دیدم که راه نداره و به هیچ ترتیبی نمیشه روشون استراحت کرد. بنابراین تصمیم گرفتم که بروم یک دوری در فریشاپ گذایی بزنم! دور تا دور سالت مغازه های رنگ و وارنگ بود. از چند سال پیش که گذارم به اینجا افتاده بود فقط قسمت لوازم آرایش و عطر رو بلد بودم که کجاست.
کیفامو انداختم روی کولم به سمت مغازها... یه خورده این ور اونور گشتم و از لوازم آرایشو عطرهای مفتکی فیض بردم! بعد از نیم ساعتی داشتم خفه میشدم از بس عطر امتحان کردم. هر دو قدمی یه آقاهه یا خانوم هندیه وایساده بود و به زور میخواست عطر کنه تو چشم آدم! جالب اینجا بود که هندیاشون به جای لحجه ی هندی اکثرا لحجه غلیییظ انگلیسی داشتن که خوب اصلا با قیافشون جور دی نمیومد. اکثر مغازه دار ها هم هندی یا پاکستانی بودن. به قول آقای راسل پیتیر : it's their motherland!
بعد از کلی گشتن تازه دیدم ۲ ساعت بیشتر نگذشته و هنور یه ۵ ساعتی دیگه باید سوت میزدم! حدود ۶ ٬ ۷ ساعتی میشد که با آدمی درست حسابی حرف نزده بودم! اونم یکی مثل من که دو دقیقه یه بار باید بره بالای منبر!
این شد که تصمیم گرفتم برم یکم سر به سر مغازه دار ها بذارم... اول رفتم تو یه عینک فروشی که صاحبش یک مشت هندی بودن. از طرز نگاه کردنشون به نظر میومد که تازگی از ولایت اومدن. اما بعد که با یکیشون حرف زدم دیدم که لحجه هندی نداره. اینجا بود که به این نتیجه رسیدم که دیدن و چشم چرانی در این موجودات ژنتیکی هست و هیچ ربطی به محیط نامناسب و کمبود ویتامین نداره! یه یک ساعتی آقا هندیه رو سر کار گذاشتم و تقریبا همه عینکای مغازشونو امتحان کردم و خوب آخرشم واقعا هیچ کدومش به نظرم جالب نیومد. جالب اینجا بود که با اینکه یه ساعت علاف شده بود عین خیالشم نبود منم خیلی شیک گفتم که هیچ کدوم خوب نبودن و اومدم بیرون.
مغاره بعدی یه کیف فروشی بود که اسمشو یادم نمیاد اما همه چیزاش شدیدا گرون بود ولی خوب همشونم پوست مار و عقرب و اختاپوس بود! خانوم مغازه دار که انگار از من بیشتر حوطلش سر رفته بود بهم گفت که موهامو با جه شامپویی میشورم که انقدر صاف و برق میزنه! منم از خدا خواسته شروع کردم به توضیح دادن تاریخچه ی شامپو!بعدشم هم بحث کشیده شد به مشتری های مغازه و خانوم میگفت که اکثرا عربها میان ازشون خرید میکنن و عین خیالشونم نیست که چقدر پول میدن.
بعد یه ساعتی حرف زدن با خانوم فروشنده اومدم از مغازش بیرون و یه دور دیگه تو مغازه ها زدم و دیگه چشمام باز نمیشد از خواب! این بود که رو یکی از همون صندلی های اونجا افتادم که یه چرتی بزنم! عین عنکبوت ۴ تا دست و پامو گذاشتم روی کیفام که موقع خوابیدن کش رفته نشن و خوب سعی کردم بر خلاف پیچ خوردن دست و پام ریلکس بشم و بخوابم!
همینطورم شد و بعد از نمیدونم چه مدت بیدار شدم. هنوز یه ۲ ساعتی به پرواز مونده بود. فرودگاه کم کم خلوت شده بود و دیگه رفت و آمد ها مثل صبح زیاد نبود. از اونجایی که پرواز بعدی هم با ایران ایر بود کم کم قیافه ها هم آشنا میشد و هموطنان عزیزمون در جای جای فرودگاه دیده میشدند. دو ساعت دیگه رو هم نشستم تا بالاخره گیت باز شد و خوشحال و شاد و خندان رفتم به طرف گیت مربوطه...
خوب منم بعد از هزار سال خواستم دوباره اینجا چیزی بنویسم. انگیزم هم از نوشتن اینه که لینک وبلاگ رو توی وبلاگ دوستان دیدم و دیگه شرمنده شدم که اینجا ۱۰۰ سال یه بار هم دیگه آپ دیت نمیشه! الانم که دیگه درس و مخش تموم شده دیگه بهانه ای برای در رفتم از زیر این وظیفه ی خطیر وبلاگ نویسی ندارم!
تو این سه چهار ماهی که نبودم اتفاق زیاد هم نیوفتاره البته٬ چیزه زیادی از دست ندادید.فقط سفرنامه ی ایران رفتن رو قرار بود بزارم که خوب با کمی تاخیر میذارم. البته بیشتر به طورت تصویری هست. تا جا داشت عکس گرفتم که تو مدتی که بر میگردم عقده ای نشم!
خیلی یه دفه تصمیم گرفتم که یه سفر برم ایران. در عرض ۱۰ روز بلیط رو گرفتم و چمدونا رو بستیم و عازم شدیم. از هالیفکس راه افتادیم به مقصد سنت جان که یه شهر کوچیکی همین دورو وراست که فقط مسافر بار زدن بود! بعد هم یه راست تا لندن و البته بعدش هم ایران. تو دلم گفتم خدا کنه بغل دستیم تو هوا پیما یادش بره بیاد که من راحت بتونم چرت بزنم! که خوب این اتفاق نیافتاد. به سنت جان که رسیدیم خانوم بغل دستی پیاده شد و من کلی ذوق کردم اما بعد از چند دقیقه دیدم مسافرای جدید دارن سوار میشن و یه خانومه دیگه اومد نشست بغل دست من. منم خوب چون این احتمالو میدادم قبل از اینکه کسی بیاد پتوی بغل دستی رو از نایلونش درووردم و انداختم پشتم که گرمتر شم! خانومه بغل دستی که اومد یه نگاهی به من و پتوها کرد بعد هم به مهماندار گفت که یه پتوی جدید براش بیاره!
خیلی سعی کردم که تا لندن رو روی صندلی عمودی بخوابم اما خوابم نمیبرد. تا میومدم یکم چمبره بزنم که قانقاریا نگیرم کلم میرفت تو شونه ی خانوم انگلیسیه بغل دستی که هی پشت چشم نازک میکرد!
اینم عکس طلوع خورشید از تو هوا!
هر جوری بود ۶٬۷ ساعت راه رو تا لندن روی صندلی دووم اووردم تا بالاخره رسیدیم لندن. فرودگاه heathrow لندن نصباتا فرودگاه بزرگیه اما خیلی هم ساختمونش قدیمیه. فقط بعضی جاهاشو مدرن کردن. دو تا کیف داشتم یکی روی کولم و یکی هم روی شونم. از هواپیما که پیاده میشی معمولا باید یه ۲ کیلومتری راه بری تا به سالن خروجی برسی. اگر هم که مثل من باید ۷٬۸ ساعت منتظر پرواز بعدیت بشینی که بازم بعد از گذشتن از سکیوریتی و این حرفا باز باید کلی راه بری تا برسی به فری شاپش. البته چیزی که نبود فری شاپ! قیمت ها نسبت به جاهای دیگه بالا بود. بجز شکلات و بعضی از عطرها به بقیه مغازه هاش نمیشد نزدیک شد!
حدود ساعت ۱۰ اومدم توی سالن انتظار نشستم تا اینکه ۷ساعت بگذره و برم واسه پرواز بعدی! از اونجایی تنها بودم هر جا که میرفتم باید کیفامو دنبال خودم میکشیدم. توی بلند گو هم خانومه با لحجه ی خفن انگلیسی هر ۵ دقیقه اعلام میکرد که کیفاتون دو جایی ول نکنین برید که سکیورتی میاد میندازه تو سطل آشغال! خوب اینم فکر خوبی برای بر آب دادن عوامل تروریستی بود.
بعد از اون پرواز خسته کننده خیلی دلم میخواست یه تختی پیدا میشد که دراز میکشیدم و یه چرتی میزدم. اماتخت که نبود هیچی روی صندلی های قناص فرودگا هم نمیشد نشست! من نمیدوونم این همه آدم هر روز از اون فرودگاه پرواز عوض میکنن و حد اقل دلشون میخواد چند ساعتی رو که توی هوا نیستن راحت یه جا بشینن. اما این صندلی های قناص بدتر آدم رو سیخ میزد از دو طرف! اول که از بس آدم زیاد بود و جای نشستن کم٬ جای خالی پیدا نمیشد! بعد هم وقتی میشستی از دو طرف با دو میله ی آهنی که همون دسته های صندلی باشن(!) احاطه میشی و جای تکون خورن نداری! حالا آدمای چاق چطوری قرار بود روی اون صندلی ها بشینن رو دیگه من نمیدونم!
ادامه دارد....